سفره دل

... آروم باش هر آشوبی پایانی داره...

یلداتون مبارک...

بارونی(فاطمه) پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷، 10:7 AM

خبر این است که یلدا خانوم


آخرین دختر آذر بانو
نوه دختری حضرت پاییز قشنگ
دل سپرده ب یکی از پسران ننه_سرمای بزرگ !
کرده پیراهنی از برف به تن
میرود خانه ی بخت
الهی بختش قشنگ

پاییز این زیبای دل فریب با آن همه ناز و کرشمه عزم‌ رفتن دارد.
چند صباحی دگر عاشقانه هایش را جمع میکند و می رود.
تا یلدا بیاید و دلبری هایش را برای یک شب هم‌ که شده به رخ زمستان‌ بکشد.
زمستانی که با سوزی از سرما و برف می پوشاند برگ های جامانده از پاییز را
تا برای همیشه مدفون کند خاطرات این فصل دلبرانه را.
این‌ روزهای آخرین ماه و ته تغاری پاییز را با عیش نوش کنید که زمستان فصلی سرد و بی رحم است
خشک می کند هرآنچه که بویی از تازگی دارد.

 

یلداتون سراسر از خوشی و بخشش بی اندازه خدا...

تولدت مبارک عزیز جان...

بارونی(فاطمه) چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷، 5:50 PM

 

برسد به E:Mعزیزم...

اذر هر سال من با غوغایی به پایان میرسد که هیچ کس نمی تواند جز من درک کند....

اذر هر سال من پر است از خوشی اصلا من اذر را بدون تو دوست ندارم...

و زاده اذر عزیز تنها دلیل خوش بودن اذر هر سال من تویی....

امشب مبارکت باشد این بودن را این گذشت یک سال دیگر را و این دوباره زنده شدن را....

بارونی...

تولدت مبارک عزیزترین رفیق دنیا بهترین همدم تنهایی هام و مهربون ترینم...

امیدوارم به تمام ارزوهای قشنگت برسی...

روز های بعد از این هم سرشار از مهربونی و لطایف خداوند باشه....

 

 

کلیک کن...

 

تولدت مبارک ابجی خانوم...

بارونی(فاطمه) پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۷، 9:43 AM

خیلی دوست داشتم امروز کنارت باشم اما خب نشد...

از خدا برات بهترین لبخند ها رو ، بهترین خاطره ها رو و زیبا ترین روز هارو ارزو می کنم...

روز هات سرشار از لطف بی حد خدا...

کلیک کن...

خواهرت بارونی...

رفیق جان...

بارونی(فاطمه) چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۷، 7:17 PM

جناب رفیق شما همچنان برای من بمان....

 

جاودانه باش...

خانم رفیق میشود مثل همیشه برای صدمین بار بگویی دوستم داری؟؟؟

اخر من فراموش کارم و انسان....

و انسان هم نیاز دارد به محبت دیدن...

خانم رفیق لطفا برای بار هزارم همان محبت های نابت را نصیب ما کن...

بارونی...

تلفن ناتوان....

بارونی(فاطمه) دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۷، 12:35 PM

دلتنگ توام و کاری از
گوشی تلفن ساخته نیست
با خودم فکر می‌کنم که
فاصله در خیالِ «گراهام بل»
چگونه معنایی داشت... 

دارد باران میبارد....

بارونی(فاطمه) پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۹۷، 10:25 AM

طولانی هست اما خیلی قشنگه توصیه میکنم حتما بخونیدش...

دستت را داده بودی به من که گرمش کنم. دست‌ همیشه سردت را. باران زده بود و بیراهه‌ی سنگی دربند، سُر بود و سوز کوه می‌‌کوبید به صورت‌هامان. ها که می‌کردی بخار می‌نشست روی شیشه‌ی عینکت. کمی پایین‌تر، مغازه دار پیری صدامان کرد که «سر صبحی بیاین تو گرم شین بابا، یه دشتی هم به من بدین.» پرسیدم «خوردنی چی داری؟» 

هر چه داشت را آورد. پرده‌های مشمایی آلاچیق را کشید و گفت «الان گرم می‌شه.» بخاری کوچک نفتی‌ای را گذاشته بود روی فرش زهوار در‌رفته‌ای که تکه تکه‌اش سوخته بود. جای سیگار بود انگار. یا زغال‌های افتاده از قلیان. جوراب‌های سفید عروسکیت را در آوردی که کثیف نشود. قاشق را فرو کردی توی کاسه‌ی عدسی داغ. من محو تماشای بافته‌ی موهات بودم که از زیر روسری سُریده بود بیرون و نشسته بود روی سینه‌ات که می‌گفتی خانه‌ی من است.

و بعد، شروع کردی به چرخاندن نبات زعفرانی، توی استکان کمر باریک. گفتی «می‌دونی تو این هوا چی می‌چسبه؟» گفتم «چسب.» خندیدی. ریز. دیوانه‌کننده. جلوی کلاهم را گرفتی و کشیدی روی ابروهام. بعد، لب‌هات را آوردی جلو. نگاهم چرخید به تصویر محو پیرمرد که از پشت مشماهای آلاچیق تماشایمان می‌کرد انگار. گفتم «نبینه یه وقت.» گفتی «ببینه.» 

چایت را هورت کشیدی و دوباره لب‌هات را آوردی جلو. لب‌هات که سرخ و سیاه و ترک‌دار بود، انگار که انار کاشان. سرم را آوردم نزدیک‌تر. چشم‌هام را بستم. طعم چای زعفرانی نشست روی لب‌ها‌م. کوتاه. انگار که نم باران. لبت را برداشتی و گفتی «دوستت دارم.» گفتم «از کجا معلوم؟» و سلام خدا بر طعم چای زعفرانی که چندبار دیگر چشیدمش. بعد جلوی کلاهم را کشیدی روی چشم‌هام.

پیرمرد زده بود زیر آواز. ترکمن بود انگار. عاشیق. غمگین می‌خواند. من فقط «سنی سوی یان» را می‌فهمیدم و باهاش بلند بلند تکرار می‌کردم از پشت همان مشماهای بخار گرفته‌ی کهنه، که جهان ما را جدا می‌کرد از همه جهان‌های ممکن. من را نگه می‌داشت پیش تو. کنار خانه‌ام که سینه‌ی تو بود زیر بافته‌ی قهوه‌ای موهات. 

حالا دوباره دارد باران می‌بارد. باران نم‌نم آبان. من، برگشته‌ام همینجا، ایستاده‌ام جلوی دکان پیرمرد که مُرده. پسرش می‌گوید سال‌هاست. چای داغ می‌گذارد جلوم با نبات زعفرانی. مرگ او، مرا یاد خانه‌ام می‌اندازد زیر پیچاپیچ موهات، و صدای غمگین عاشیق از پس سال‌ها توی گوشم می‌پیچد و چندباری می‌بوسمت از لب استکان‌ کمرباریکِ قندپهلو، طولانی، محکم؛ قربه الی دست‌هات که همیشه‌ی خدا، سرد بود....

مرتضی برزگر....

حال تک تک ثانیه هاتون عالی....

 

ساخت کد بکگراند


دانلود آهنگ

آمارگیر وبلاگ

بیوگرافی
خدا همیشه هست پس ما تنها نیستیم...
.
.
موزیک رو حتما پلی کنید...
آخرین نوشته‌ها
برچسب‌ها
نوشته‌های پیشین
دوستان