دل بسپار به لحظات قشنگ زندگیت...
بی خیال غصه نبودن ها و نداشتن ها...
دلت سرشار از حس ناب خوبی ها...
بارونی...
دوستان سلام...
نوشته هایی که پایینشون نوشته شده بارونی متنش مال خودمه...
به امید لذت بردن...
لواسانی تو رختکن بازنده ها داشت میگفت آدمای نزدیکم، دوستام و کسایی که براشون وقت گذاشتم سرمایه های زنگی من هستن.
با این تفاصیر بنده خیلی بد وقتمو سرمایه گذاری کردم!
امیدوارم زین پس خیلی با دقت تر سرمایه گذاری کنم.
نتایج ارشد اومده!!!
روانشناسی شخصیت رامسر
روانشناسی عمومی سمنان
نمیرم.
دیروز اولین خونه ای که توش مستقل زندگی میکردم رو خالی کردم.
شروع زندگی دوباره؟؟؟
امروز داشتم نوشته های گذشته این صفحه رو میخوندم و دیدم چقدر همه چی تغییر کرده.
مثلا توی پست قبلیم گفتم وضعیت کاریم استیبل میشه که دقیق یادم نمیاد ولی شاید کمتر از یه هفته بعد از اون پست همه چی به طرز خیلی افتضاحی به هم ریخت و برای سروسامون دادن به اون وضعیت کلی چیز تحمل کردم.
داشتم تو نظرات میگشتم که اسم رضا رو دیدم. من نمیدونم الان کجاست، زندگیش تو چه مرحله ای هست . همین جا هم باهم آشنا شدیم.و بعد ها شد یه دوستی که خیلی کمک کرد به حالم. الان اما حتی وبلاگشم پاک کرده. رضا هرجا هستی امیدوارم حالت بهترین باشه و تو زندگیت بهترین ها بیاد سمتت.
دوتا از نظرات شخصی عفت رو دیدم و مثل همیشه لبخند اومد رو لبم، چون نگه داشتم به بچه هاش نشون بدم.
خلاصه که آدمیزاد تو یه سال چقدر میتونه تغییر کنه. امیدوارم بعد از این پست زیاد بیام اینجا و اگر هم نیومدم دفعه بعد که اومدم خیلی پیشرفت کرده باشم.
یه هفته ای بود که نداشتنت یادم اومده بود و غم نداشتنت منو برده بود به قعر چاهی که بارها خودم رو به زور نجات داده بودم ازش. خوابتو دیدم. منو تو هیچ وقت همو از نزدیک ندیده بودیم. اما من تو ذهنم کلی داستان عاشقانه حضوری باهات ساخته بودم. اخه تو، تو همون دوران داشتنت معجزه بود برام. تماسات، پیامات، عکسات، ویدیو هات همشون برام شیرین بود. تو خوب میدونستی چطوری کلمه ها رو کنار هم بچینی که منو تا چند سال درگیر خودت کنی. خوب میدونستی چطور مراقبم باشی، چطور لوسم کنی، چطور صدام کنی، چطور دلمو مال خودت کنی. تو همه اینا رو تو همون مدت کوتاه فهمیده بودی. منو تو دعوا کم نداشتیم اما تو زرنگ هم بودی زود منو شناخته بودی؛ زود میتونستی خودتو بهم یادآوری کنی. خوابتو دیدم، درست همون شبی که به دوستم گفتم دیگه عکساش و چک کردنش برام کافی نیست، درست تو اوج اتفاقای یهویی که باید مدیریت میکردم اما کمرم زیرشون خم شده بود. خوابتو دیدم، همونجور که بهم قول داده بودی اومده بودی پیشم، میدونی کجا بودم؟ تو دل جنگ بودم. تو فهمیده بودی حالم خوب نیست. لباسام افتضاح بودن خاکی و پاره. تو اومدی و دستمو گرفتی گفتی میدونم حالت خوب نیست. من همه چیو یادم رفت وقتی دیدمت، همه چیو. انگار قلبم یهو آروم شد. تو درست وقتی اومدی که من داشتم له میشدم. همونطور که قول داده بودی منو بردی جایی که دوست داشتم. رستورانی که همیشه فکر میکردم قطعا اولین بار اونجا همو میبینیم، تو سرقولت مونده بودی. اولین بار خواستی اونجا همو بغل کنیم. کردیم؟ یادم نمیاد خواب بود آخه. به هرحال وقتی رفتم دستمو بشورم تو همون رستوران گمت کردم. زنگ زدم جواب ندادی. گوشیم زنگ خورد، از خواب بیدار شدم همیشه این لعنتی رو سایلنت میکردم. ولی گفتم که اونقدر کار داشتم که باید مدیریت میکردم دیشب از خستگی یادم رفته بود. بیدار شدم و تا ظهر بهت فکر نکردم. ظهر باز دوستم حالمو پرسید اون موقع بود که گریه هام بند نیومد. تا شبش برات گریه کردم. برای تو؟ نمیدونم شایدم برای خودم که اون رویا هیچ وقت واقعی نشد. یه هفته بعد اون خواب نتونستم به هیچ کاریم برسم.
سه روز پیش یه ویدیو دیدم یه جملش تو ذهنم بولد شد( شما عاشق داستان های ذهنتون شدین. نه عاشق اون طرف) راست میگفت تو خیلی چیز خاصی نبودی این من بودم که بزرگت کرده بودم و مشکل درست همون جایی بود که برای داستانای ذهنم عزاداری نکرده بودم. بعد دیدم با این همه کار و این حال درست نیست تویی که چند ساله ازت گذشته و حتی عرضه نداشتی یه بار شهامت به خرج بدی و بیای منو ببینی بشی صدر زندگیم. اشتباه از من بود یه هفته هم برای داستانای ذهنم عزاداری کردم بسشون بود. اصلا همین داستانا مانع شده بودن برای اومدن آدم جدید. بلند شدم دوش گرفتم و نهار از خودم زیادی تحویل گرفتم.
سه روزه حالم خیلی خوبه، آشپزی میکنم و کیف میکنم هربار از نتیجش کارام افتاده رو روال و باورت نمیشه چقدر حال اطرافیانمم بهتر شده. حدود یه ماه دیگه وضعیت کاریم کاملا استیبل میشه و مسائل انگار سختیشون برام از نصف هم کم تر شده. باورم نمیشه چقدر سنگین بود بارت رو ذهنم که زندگی الان اینقدر راحت شده. برای حال این چند روز صد دفعه خداروشکر کردم. و بله پاک شدن همه داستانای ذهنم هزار بار مبارک جونم باشه.
در نهایت ممنونم از خودم برای تلاشام
بارونی
این صفحه برام مامن بوده و جالبه من با هر بار تغییر وضعیتم رجوع کردم به اینجا...
دوسش دارم، امنه برام...
حالم بد بوده نوشتم، خوب بوده نوشتم و اینجوری بوده که برام مهم نبوده کسی میبینه، نمیبینه یا هرچی...
از خودم بودن نترسیدم و خودمو همون جور که بوده اینجا نشون دادم...
در نهایت وقتی میام اینجا و مث الان بعد از پنج ماه نوشته های قبلمو میخونم کیف میکنم از تغییراتی که کردم...
گیج و گنگ ترین حالت ممکن!
دقیقا همون جایی که فکر میکنم همه چی درسته و سرجای خودشه یه طوری ام که فقط واژه گیج میتونه توصیفش کنه!
حقیقتا آدم تو بعضی نقش ها خیلی هیولا میشه، اون موقع هاست که به خودت میای میگی: این منم؟؟؟
_ بله خودتی انسان![]()
جان من امروز پس از مدت ها ریشه های خشکیده زندگی را در خود زنده یافتم...
اما تو باز هم نبودی!!!
راستش این من هم، من روز های پیش نبود...
اما حال این من خوب بود، همانی بود که با تو دنبالش گشتم و پیدایش نکردم...
این من دوباره داشت رویای آینده میدید..
در آینده اش میخندید،
گه گاه وسط رویایش میترسید،،،
حال اما حظ کردنی بود؛
درست مثل حال سال های نوجوانی ام...
رویاها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود،
خیلی نزدیک تر بود به آنچه امروز هستم...
مخلص کلام این است که امروز قلبم دوباره تپید، منتها بدون شما!!!
بارونی

آدم اونجایی به سکوت پناه میبره که میفهمه حقیقت زندگی چیه...
راستی آدم اولین بار چطور اعتماد کرد و خوابید؟
نترسید دیگه بیدار نشه؟
دانستن این که کسی، جایی در گوشه ای از جهان منتظرت هست قرارت میدهد.
انگار اینجا هرکی از خودش فرار کرده در نهایت شب ها به خودش برمیگرده...
سکوت، درحالی که هممون بیداریم و تاریکی...
حقیقتا حال بچه ها این تایم بوسیدنیه...
امروز یکی از اون روزایی بود که به شدت رُسَم رو کشید.
صبح زود بیدار شدم تا ساعت ۱۲ خودمو برای مشهد اومدن آماده کردم.(بماند که کلی فعالیت انجام دادم تا ۱۲ که منو از پا در آورد.)
ساعت ۴ که با اون همه وسیله، که حقیقتا خارج از تحمل من بود اون همه وسیله رو یک نفره جابهجا کردن، رسیدم دانشگاه نه اتاقا آماده بود و نه بدون پدر پذیرش میکردن.( قیافه من دیدنی بود😵💫😵💫)
تیر آخرم همون جا بود که مسئول هماهنگی وقتی دید چادر نپوشیدم تاکید میکنم با حجاب بسیار بسیار موجه یه جوری نگام کرد انگار جرم کردم و لحنش حالمو واقعا بد کرد.( خواستین برین دانشگاه فرهنگیان نرین گذرتون هم اونجا افتاد به یاد بیارین بدون چادر نرین😐😐)
خلاصه همون جا دیگه از اون همه فشار جسمی و روحی که داشتم پای بنده خالی کرد، چشم ها تار شد و دیگه نشد که بتونم 😵😵 (همون جا بود که فهمیدم گاهی وقتا هر چقدرم نخوای تکیه کنی به کسی نیاز داری کسی باشه🙃🙃)
با خواهر گرام تماس گرفتم و خواستم بیاد این منو آواره رو جمع کنه...
فعلا هم از اون جو متشنج خودمو دور کردم و منتظر پدرم که فردا بیاد و همچنان درک نمیکنم چرا باید لایق چنین نگاهی بوده باشم🙄🙄
پ ن: این روز رو عمداً با کمی جزئیات نوشتم تا یادم بمونه چه روزها که بر من نگذشت.
پ ن: بعد دو سال هنوز هم نتونستم با تفکرات آدمای این دانشگاه کنار بیام🥲🥲