بارونی(فاطمه)
یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، 4:0 PM
انگار همین دیروز بود،در کوچه های تنگ کودکی میدویدیم،و از شادی فریاد میزدیم. خیلی هم که فکر می کردیم بزرگ شده ایم ارزوی بزرگ تر شدن می کردیم،هیچ فکر دیگری ذهنمان را در گیر نمی کرد مگر مشق نوشته نشدمان....
اما از امروز،هزار جور فکر جورواجور مارا مشغول به خود کرده و فرصتی نداریم برای زندگی، فریاد هایمان از سر ناراحتی است ان هم برسر خودمان....
خدایا چه امده بر سر زندگیمان؟؟؟؟
بارونی...

بارونی(فاطمه)
شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، 6:25 PM
خوبم...!
خیلی خوب...
مگر میشود به فکرتوبود وُ خوب نبود...
تو را خیال داشت وُ بد بود...
من خوبم قشنگ عزیز...
راستی تا یادم نرفته بگویم...
دوستت دارم...
نه مثل دیروز...
نه مثل امروز...
نه حتی مثل اولِ سطر...
تو را یک جورِ دیگر دوستت دارم...
بیشتر از هر جور...

بارونی(فاطمه)
پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، 6:52 PM

همهی ما آدمها روزی به خودمان آمدیم و دیدیم قلبمان لرزیده! قلبمان را از جایش کندیم و دو دستی تقدیم کسی کردیم که به قولی عاشقش شده بودیم...
همهی ما، حداقل یک بار در آغوش کسی کز کردیم که پناه بی کسیهایمان بود
جرئت کردیم کنارش خودمان باشیم...
نقش چشمهایش، مسبب بیخوابی های شبانهمان و حرفهایش، آویزهی گوشمان بود...
خدا میدانست گریه کردن از روی شوق داشتنش چه لذتی داشت...!
همهی ما دیوانگی کردن را در کنار عاشقی تجربه کردهایم
و شاید برای دیدن و بوسیدنش، روزها را شمرده باشیم و لحظه شماری میکردیم...
تمام آدم های روی زمین، روزی در گوش هم زمزمه کرده بودند هرگز یکدیگر را ترک نخواهند کرد و باهم عهد بسته بودند دلشان تا ابد الدهر گیر هم بماند...
این ها مهم نیست!
چه ماندند، چه رفتند، چه عهد شکستند یا پا روی قلب هم گذاشتند مهم نیست!
میخواهم بگویم هیچ آدمی از همان اول تنها، سرد و گوشه گیر نبوده.
آدم های تنها، همان عاشق های دیروزی هستند که با دستان خودمان، آن ها را میسازیم...
عاشق، وابسته و بعد ترکشان میکنیم...!
میخواهم بگویم هر آدمی که حالا،
در خلوت خودش، جای خالی کسی را بغل کرده و به نقطهای نامعلوم خیره شده و لبخندی تلخ، کنج لبهایش است، روزی خوشبخت ترین آدم روزی زمین بوده...!
بارونی(فاطمه)
چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، 3:8 PM
ما را از سادگی ترسانده اند ...
هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ...
هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی ، ساده شاد میشوی ، ساده ذوق می کنی، ساده می بخشی ... و ساده تر دل می بندی ...!
جوری ما را از سادگی ترساندند ، که همه مان ناچار شدیم نقاب هایی از جنسِ هفت خطی و سیاست ، روی خودمان بکشیم ، وگرنه من که می دانم همه مان شبیه به همیم؛
یک مشت آدمِ ساده و بی غَل و غش...
با این تفاوت که بعضی هایمان بدجور تویِ نقشِ نقاب هایمان فرو رفته ایم... بدجور!!!

بارونی(فاطمه)
یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، 5:47 PM
کاش از قلبم به سوی گوشت زنگی بود...
زنگی که هر گاه سلول های قلبم تنگت شدند،تو آگاه شوی...
گرفته ام حالا که دلتنگتم و خبر نداری...
کاش بدانی من واکنشم در دلتنگی ات فقط سکوت است...
کاش صدای سکوت قلبم به گوشت برسد...
من دلتنگتم...
بارونی...

بارونی(فاطمه)
چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، 5:39 PM
دلم که تنگت میشود، پرپر می زند برای دیدنت...
دوست دارم باشی و برایت حرف بزنم...
دوست دارم کل ان روز را با تو بگذرانم...
دوست دارم در اغوشت جای بگیرم...
اما همین که میبینمت...
زمان می ایستد...
خشکم میزند...
ذهنم خالی میشود...
فقط به دیدنت می نشینم...
انوقت است است که میفهمم دیدنت واجب تر از همه چیز های که فکر می کردم است...
دیدنت مسکن تمام درد هایم است...
دیدنت انگار معجزه میکند تمام مشکلاتم را حل میکند...
باید پیدایت کنم...
من به دیدنت محتاجم...
بارونی...

بارونی(فاطمه)
دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، 3:1 PM
عاشق خودت باش...
عاشق خودت که باشی دیگر استرس نداری...
عاشق خودت که باشه حداقلش این است که کسی را دوست داری که از دلش خبر داری...
حداقلش این است که خیالت تخت است که کسی عمیقاً تو را دوست دارد...
بارونی...

بارونی(فاطمه)
پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶، 2:30 PM
من بی بهانه به انتظار غروب نمی نشینم...
بی بهانه به تماشای طبیعت نمی نشینم...
بی بهانه نمی خندم...
بی بهانه شاد نمی شوم...
شاید بهانه هایم خیلی کوچک و ریز باشد،اما مهم این است چه کوچک و چه بزرگ بهانه ای دارم برای انجام کار های زیبایی که از انجام دادن انها لذت می برم...
و مهم تر از همه این است که خودم این فرصت ها را به خود می دهم...
سرم را انقدر شلوغ نمی کنم که میان ان همه شلوغی خودم را از یاد ببرم...
بارونی...
